۱۵ ساله ام

از روزانه نویسی عقبم حالا  میگویم چرا.

چون دوستان دوران دبیرستانم را پیدا کردم و حالا همه ما زنهای چهل و اندی ساله برگشتیم به ۱۵ سالگی. حالا کارهای خانه و کار میماند چون مشتاقانه میخواهیم ۱۵ ساله  بمانیم و بخندیم و قهقهه بزنیم. حالا  یکی میان گفتگو میرود تا بادمجان سرخ کند و بادمجانهایش میسوزند. یکی دیگر   دوان دوان به دنبال کودکش میرود و میگوید نروید تا برگردم و من دوست دارم برگردم به همان یونیفرم سرمه ای و مقنعه  چونه دار و ساعتها شیطنت کنم چون حالا میدانم آن خنده ها تکرار نمیشوند.

برگردم به همان محله پردرخت وسرسبز که انگار  آسمانش آبی‌تر بود و چشمهایم تنها به تماشای آن درختان بنشیند چون حالا میدانم ساختمانهای بیقواره باغها را میبلعند. 

 برگردم  به همان کوچه که "او" همیشه منتظررد شدنم بود بی هیچ حرفی و جلوی آن همه چشم و تماشگر بایستم و تنها نگاهش کنم و یک دل سیر حرف بزنیم چون حالا می دانم چند وقت دیگرهردو از این کوچه میرویم و سالهای سال  نمیدانیم کجای این دنیا را باید  بگردیم  تا هم را پیدا کنیم.


همه ما برگشتیم به دنیای بیخیالی و روزهای خوش و سادگی و عاشقی و خنده و خاطرات. 

تنها دوست دارم باورهایمان را برای خودمان نگه داریم و دیگران را با باورهایشان تنها بگذاریم؛  اینجور برای همه دوستان بهتر است،  


شنبه صبح ایشان که رفت من مدیتیشن کردم و پرنده ها را دان دادم. بلند شدم و همه پتو ها و ملافه تخت و روبالشی و روتختی را ریختم توی ماشین با اینکه هوا بارانی و سرد بود. احساس میکنم سنگین می‌شوند  اگر نشورمشان!  چند تا سیبزمینی پختم. گوشت چرخکرده را بسته بندی کردم و سیبزمینی های پخته را مش کردم و پیاز را توی خردکن ریختم و مایه کتلت را آماده کردم و توی یخچال گذاشتم. سبد پیکنیک را آماده کردم و آجیل و کراکر و بیسکوییت و چای گذاشتم و خانه را طی کشیدم.ساعت ۱۲ با فرشته رفتم پیاده روی تا ۱ و جلوی خانه را تمیز کردم. کیت آمد و فرشته را برد تا کارهاش را انجام بدهد  من هم ماهی ها و مرغها را شستم کمی بعد بسته بندی کردم. وبرای شام هم مایه لوبیاپلو داشتم و گذاشتم از فریزر بیرون. ایشان هم صبحانه اش را برده بود و برای  ناهارش هم یک ساندویچ کالباس داده  بودم. با دوستی بعد از بیست سال حرف زدم و انگار  انرژیم هزار برابر شد،  ایشان  ساعت ۵ آمد و چایی خوردیم و کمی استراحت کرد. لوبیا پلو را دم کردم با ماست و سبزی و خوردیم.  به گروه دوستانم دعوت شدم و حسابی با همه حرف زدم تا ساعت ۱ شب هم لباسهای خشک شده دیروز  را تا میکردم و توی کشوها میگذاشتم و با دوستانم حرف میزدم. 


۱ شنبه ساعت ۷.۳۰ بیدار شدم و مدیتیشنم را انجام دادم. به پرنده ها غذا دادم. ساعت ۸ بود که کتلتها را سرخ کردم و هندوانه و طالبی را برش زدم و توی ظرف گذاشتم و درش را بستم. سبزی خوردن هم شستم و همه وسایل را جمع کردم. ایشان بیدار شد و صبحانه خوردیم  و من ساعت ۱۱.۳۰ دوش گرفتم و موهام را خشک کردم و ایشان هم بعد  از من و تند تند آماده شدیم. آبجوش توی فلاسک ها ریختم و ایشان برد همه را توی ماشین. نهال  دوست را بردم و سرراه نانوایی هم نان خریدیم و ۵ دقیقه دیر رسیدیم به خانه دوستم و از آنجا رفتیم یک جای ودنج و زیبا و دست نخورده. از دیدن زیبایی ها حسابی دلشاد شدم. دوست داشتم آنجا تنها باشم و حتی پیاده روی رفتم و از صدای جنگل لذت بردم. دوستم ناهار باقالی پلو با مرغ درست کرده بودو آن یکی دوستم آش. اول دیپ و کراکر و چیپس و اینها خوردند  و بعدش ناهار. کلاغها میامدند و کراکر برمیداشتند و من نمیفهمیدم بقیه چرا دنبال کلاغ میکنند. خوب یک کراکر کمتر که ما را نمیکشد از گرسنگی. خیلی چیزهای دیگر را نمیفهمم در رفتار دیگران. خدایا مهربانی را سرلوحه زندگی ما کن. 

 هوا به قدری سرد شد که چای را زود خوردیم و آش را هم همینطور و خورشید آرام آرام پایین میامد و زمان  رفتن به خانه بود. به خانه برگشتیم و استراحت کردیم و وسایل را جا به جا کردیم. فرشته هم خسته خوابید. شب شام آش خوردیم. 

یکی از همکارانم درخواست کرده بود که زنگ بزنم بهش و زدم و جواب نداد. تا آخر شب با دوستانم چت کردم و حرف زدم. 


دوشنبه که بیدار شدم ابتدا مدیتیشنم را انجام دادم. خانه را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم.  ایشان هم بیدار شد و صبحانه خوردیم و ایشان به پرندها غذا داد.نیمرو درست کردم با کره و پنیر و مربا. شله زرد درست کردم. ایشان گفت خرید داردو برای ساعت ۱۲.۳۰ گفتم کارم تمام میشود. ۲ سری لباس توی ماشین ریختم و ایشان بیرون پهن کردو آشغالها را برد بیرون.  جارو کشیدم و با ایشان چند تا چمدان را جا به جا کردیم. دوش گرفتم و رفتیم بیرون. ایشان خریدی کرد و ناهار خوردیم و توی راه بستنی خوردیم و برگشتیم خانه.ایشان خوابید و من هم با دوستم قرار گذاشتم فرشته ها را ببریم بیرون و رفتم. کمی بازی کردند و برگشتم خانه،  به پرندها گندم دادم ایشان چای دم کرده بود و لباسها را آورده بود توی خانه و داشت ورزش میکرد. بعد هم رفت باغ را آبیاری کرد  و یاس را کاشتیم. مادر ایشان زنگ زد و همینطور مادر دوستم و همکارم  زنگ زدند همزمان! نیم ساعتی سوالهای کاری داشت. برای شام تنها سالاد درست کردم با چند تا دانه کتلت ایشان  خورد. بعد از شام به و زعفران و کنار و بهار نارنج توی قوری ریختم و آبجوش روش ریختم و خوردیم. شله زردم آماده شد و توی ظرف ریختم و ظرفها را توی ماشین چیدم و دیروقت خوابیدیم. 

سه‌شنبه تعطیل است! ۸ بیدار شدم و به پرندهها غذا دادم. دستشویی رفتم و مدیتیشن هم کردم. دلم خواب بیشتر میخواست که نشد ایشان رفت بیرون بدون صبحانه تا برای باغ خرید کند و ماشین من را هم بنزین زد. چای دم کردم و خودم هم آبمیوه تازه خوردم. ایشان برگشت و با هم صبحانه خوردیم. برای ناهار سبزی پلو با ماهی میخواستم درست کنم. کمی یخچال را تمیز کردم. موهام را روغن زدم و ماسک روی صورتم. ایشان دوتا گل برایم کاشت.  لباسهای شسته شده را تا کردم و جا دادم. ساعت ۱۲ دوش گرفتم و برای ایشان قهوه درست کردم. برنج را دم کردم و ماهی ها را سرخ کردم روی حرارت کم کمی کوکو هم درست کردم. ایشان همه باغ را تمیز کردو گارارژرا جارو زد و آلاچیق را تمیز کرد و شست.  دوش گرفت و من ناهار را کشیدم. ناهار خوردیم  و سریال دیدیم و آشپزخانه را سامان دادم. بعد  هم چرت ز دم توی آفتاب. از خواب بیدار شدم و خیلی تشنه بودم. آب خوردم و چای دم کردم. ایشان باغ را آبیاری کرد و با هم رفتیم پیاده روی. ساعت ۸ شب ایشان گفت هوس سوپ کرده  که درست کردم و برای خودم باتر پنیر پختم و ساعت ۹.۱۵ خوردیم. ماشین جا نداشت  و ایشان ظرفها را جا داد و کمی با دست شست. 

شب راحت میخوابم هرچند کوتاه! 


چهارشنبه هشت نشده بیدارم. برای ایشان کراسان و اسموتی موز و توت فرنگی و بلوبری درست کردم با دو تا سیب و دو تا نارنگی و یک موز و همینطور یک ظرف  بادام،  مویز،  توت و مغز زردآلو دادم و یک بطری آب. به پرندهها غذا دادم و ظرفهای شسته  شده را جا به جا کردم. به دوستم زنگ زدم که برویم بیرون و گفت میاید. یک لیوان آب کرفس و سیب خوردیم و کمی بعد آب طالبی درست کردم.

سه سری ماشین لباسشویی را روشن کردم و تنها دو سری را بیرون پهن کردم. دوش گرفتم و ظرفهای دوستم را برداشتم و دو بسته پاراتا برایش گذاشتم با کمی نشاسته چون امروز تلفنی حرف  زدم صدایش گرفته بود. گلها را آب دادم و ظرف حسن یوسف را پر آب کردم چون آب نداشت؛  زمان کاشتنشان هست. 

رفتم دنبال دوستم و سرراه برای  ایشان  ناهار خریدم و با هم رفتیم کلینیک و کارم  انجام شد که لیزر بود. دراز کشیده بودم و آینه دستم دادند که دیدم دوتا غده لنفاوی گردنم زده بیرون و ورم کرده!!!

کارم ۱۵ دقیقه بود و سرراه غذای ایشان را دادم و رفتیم فروشگاه و من دوتا ظرف مانند گمج خریدم. ازسوپر تخم مرغ،  خوراکی برای فرشته،  شیر،  خامه،  تویکس،  شستشو دهنده ماشین،  اسپری خوشبو کننده،  شیرینی،  کراسان،  ویفر، تیغ،  لوسیون دست،  مایونز تند،  نان ساندویچی،  آواکادو،  شیشه پاک کن،  رب گوجه فرنگی و از میوه فروشی هم گوجه فرنگی،  هلو و کاهو گرفتم. با دوستم پرتزل خریدیم و نشستیم و خوردیم. از داروخانه هم پماد چشم،  کرم دست،  ضد آفتاب و پودر ماشین گرفتم. برای آفیس ایشان هم  بیسکوییت و شیر خریدم. ساعت ۴.۳۰ بود که برگشتیم خانه و دوستم را رساندم. 

کمی با دوستانم چت کردم و برای شام قیمه درست کردم و با دوست دیگرم قرار پیادهروی گذاشتم ساعت ۶.۳۰؛ حتی سیبزمینی را سرخ کردم  و برنج را دم کردم  و چای هم همینطور؛ میوه شستم و   توی ظرف گذاشتم و طالبی و خربزه هم برش زدم و روی میز  گذاشتم . آخرین سری لباسهای شسته شده را بیرون پهن کردم و خشکها را توی سبد ریختم و وسط اتاق گذاشتم!  خریدها را هم جا دادم و  گندم برای پرنده ها ریختم.

یک کاسه شله زرد برای دوستم بردم با خوراکی که برای فرشته اش گرفته بودم. با هم پیاده روی کردیم فرشته ها بازی کردند و برگشتم  خانه با دو تا فرشته. دوستم آلرژی فصلی دارد و   حال خوبی نداشت. 

ایشان هم آمد خانه و چای خوردیم و شام دیر خوردیم ساعت ۸.۳۰ و با همه خستگی آشپزخانه را تمیز کردم و غذاها را توی یخچال جا دادم و ظرفها را توی ماشین. یکی از کارکنان هم درخواست زنگ کرده بود که زنگ زدم و مشکلش را درست کردم. 

فردا باید ریپورت بنویسم و کار کنم از خانه. دکتر هم بروم و چند قلم خرید دارم! به پدرومادرم و خواهر جانان زنگ بزنم. 


خدایا برای انرژی بی‌پایانم  سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 


فدای چشمان زیباتون؛  خسته نباشید برای خواندن پست طوماری! 


آرزو میکنم از هرروزی که میگذرد تنها خاطرات خوب برایتان بماند؛  روزهایتان پر از خوشی،  


<<خدایا سپاسگزارم برای همه خاطرات و روزهای خوب>>

نظرات 4 + ارسال نظر
گیسو چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت 09:50 http://saona.blogsky.com

من هم با این پست رفتم به نوجوانی اون دم به دم عاشق شدن ،پر از امید و ارزو بودن یادش بخیر

عزیزم امیدوارم خاطرات خوبی داشته باشی از اون روزها

تارا پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 15:32

خوشحالم که دوستان دوران مدرسه ات رو پیدا کردی و باهاشون در ارتباطی .متاسفانه من از هیچ کدوم خبر ندارم .اما همیشه دوست داشتم یه روز همه رو یک جا جمع کنم و بدونم سرنوشتشون چی شد اونا رو به کجا کشوند . حالشون خوبه یا نه ...حیف از عمر که با شتاب میگذره

خوب تجربه خوبیست؛ من یک چیزی را دریافتم. تمام آدمهایی که در گذشته در زندگیم بودند یک به یک دارند پدیدار میشوند و روابط من با آنها از گذشته بهتر میشود! چرا نمیدانم! آدمهایی که سالها گم شده بودند بت طور معجزه واری جلوی رویم قرار میگیرند. خوب سرنوشت همکلاسی های من برخی خوب و برخی خیلی بد و ناراحت کننده است. عمر میدود تارا جان
امیدوارم روزی با دوستان قدیمی دور هم جمع شوید.

خورشید پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 04:44

ولی یه چیزی را باور داری هر چقدر هم آدم باهاشون گپ میزنه و میگه و میخنده یک هزارم خنده های از ته دل اون موقع نمیشه
ولی باز خیلی حس خوبی به ادم میده
شادیهات مستدام
عاشق اون پیک نیک رفتنتم با اون دلسوزیت واسه کلاغا

درسته خورشید جان؛ آن خنده ها همه برای آن گذشته است و تنها ما خاطرات مرور میکنیم. آدمها در گذر زمان خیلی بالا و پایین میشوند و کسی میشوند که باورش سخت است. 
حیوانات مردمان دیگر این دنیا هستند.
برایت آرزوی آرامش دارم خورشید جان

حمیده چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت 18:23

سلام ایوای عزیز.ممنون از پست طولانیتان.سپاسگزارم که همیشه برایمان آرزوهای خوب میکنید.حال دلتان خوش.

سلام حمیده جان، من از شما سپاسگزارم که پستهای طولانی من را میخوانید.
همیشه برقرار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد