ایشان مهربان

ساعت ۹۰۱۵ صبحه که بیدار میشوم. 

پیامها را چک میکنم که ببینم از ایران خبری هست یا نه؛  خواهر جانانم پیام برایم گذاشته. 

پاکسازی را انجام میدهم. 

خوب امروز ایشان خانه است و نیست. صبحانه خودم  یک لیوان آب پرتقال میخورم و یک لیوان آب سیب و کرفس و  ایشان هم نان و پنیر! 

برای ناهار قورمه سبزی زیاد درست میکنم که برای فردا بماند چون میخواهم بروم مارکت و خرید و ایشان فردا هم ناهار خانه  است،

خودم وقت دکتر دارم و باید بروم و ایشان هم باید از کمرش عکسبرداری بشود چون درد دارد. 

ایشان ساعت ۱۰.۳۰ رفت و گفت لیست خرید بده تا برات خرید کنم!!!!!باورم نمیشود ایشان خرید خانه کند چون یادم  نیست آخرین بار کی بوده که برایم خرید کرده! 

خریدهای فردام را برایش فرستادم و خودم دوش میگیرم که بروم  دکتر. یک ساعت مینشینم تا رفتم پیش دکترکه دوستم هم هست. برای مهمانی هم دعوتش کردم. یک تست باید انجام بدهم و ببرم به درمانگاه.

از سوپر هویج،  حوله کاغذی،  خیار، شیرمیخرم و برمیگردم خانه و  برنج دم میکنم. گل کلم و هویج میشورم و میگذارم تا خشک بشوند برای شور و روی آنرا پارچه میکشم. 

ایشان  هم برنج، گوشت،  سبزی قورمه،  سوسیس،  لیمو عمانی و نان لواش تازه خریده و آورده. نانها  را برش میزند و کیسه میکند.

ناهار میخوریم و ایشان تمیزکاری میکند و غذاهارا توی یخچال میگذارم و ماشین را روشن میکنم.کمی مدیتیشن میکنم ودراز میکشم. 

  ساعت ۳.۵ میروم پارچه  فروشی و برای خودم میچرخم.

پارچه ها با هم ست میکنم و متر میکنم و در آخر برای تخت فرشته  دو تا رویه میخرم و پارچه سفید برای رویه بالشها. ۵.۳۰ میایم بیرون و سر راه یک گل یاس هم میخرم که بکارم. 

ایشان و فرشته رفته اند بیرون،  چای دم میکنم و هندوانه برش میزنم و کمی چغاله بادام هم روی میز میگذارم. میآیند و ایشان شاکی که چرا فرشته راه نمیرود.

ماشین شستشو را کرده و باید شسته شده ها سر جایشان بروند که میروند. 

چای میخوریم با شیرینی و کمی میوه.

پاکسازی را انجام میدهم. 

میروم پای چرخم و رویه ها را میدوزم و ساعت ده و پنج دقیقه میایم پایین. با مادرم صحبت میکنم و به آرایشگرم پیام میدهم که برای فردا بروم و ابرو هایم را سامان بدهم. 

ایشان شام سوسیس میخورد و من هندوانه با کمی پنیر و دیر میخوابیم چون ایشان سریال تماشا میکند و من هم در دنیای خودم هستم و به رویاهایم پروبال میدهم. 

از پنجشنبه سر کار میروم و باید کارهایم را انجام بدهم. 

یک دفتر کوچک دارم که کارهام را مینویسم در آن. 

زندگی در جریان است و من مانند همیشه به پرندگان غذا میدهم. 


الهی مهربانی پیش رویتان باشد و دلتان شاد گردد امروز و هرروز. 


<<هر گام سپاسگزارم  از خدا برای هر آنچه  پیش رویم قرار گرفته است. >>



نظرات 1 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 23:39

وقتی میبینم با امیدواری حرف میزنی و از خدا تشکر میکنی، احساس میکنم دارم خواب میبینم. مدت زیادی که هی برای خودم دلیل و برهان میارم که خدایی نیست. یا اگه هست، قادر و رحیم و مهم تر از همه سمیع نیست! خدای من نمیشنوه، ب دعاها اهمیت نمیده، بیخودی یکیو میبره اوج و بیخودی یکی میندازه رو فرش! خوشبحالت

عزیزم خداوند هم تواناست، هم مهربان و هم شنوا و از همه بالاتر دانا. این باور من شده است و برای همین در زندگیم میبینم. مژگان خانم من تا چند سال پیش دعا کردن بلد نبودم؛ به روش سنتی که یادمان داده بودند فکر میکردم هر چی بیشتر به دامن خدا بچسبم زودتر میرسم به خواسته ام؛ با اشک و آه و زاری میرسم. خوب جور دیگری به ما یاد ندادند!!
حالا خواسته هام را از نظر میگذرانم و گاهی مینویسم و رهاش میکنم و جوری رفتار میکنم که انگار به خواسته رسیده ام و شکر گذاری میکنم برای آن.
نذر هم نمیکنم برای خواسته هایم چون با خدا دادو ستد ندارم،
ایمان دارم که بهترین را خدا برایم میخواهد و اگر چیزی را نمیدهد پس نباید داشته باشم. چیز دیگری که بهش رسیدم این هست که من تنها آفریده نیستم و خودم هم آفریدگار زندگیم هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد