سکان دار

ایشان امروز  میرود سر کار؛  ساعت  ۸.۵ و ناهارهم میاید  خانه! از دیروز فرشته ها خانه را زیرورو کردند و امروز روز تمیزکاریه. صبحانه آبمیوه میخورم  با کمی کراکر. پرنده ها را گندم میدهم. رویه مبلها و فرش را توی ماشین میاندازم و ۴ سری  ماشین  را روشن  میکنم. هوا کمی بهاری و بارانی میشود و همه چیز را بیرون پهن میکنم. تا  ساعت ۱.۵ کارم را انجام میدهم  و دوش میگیرم. برای ناهار سبزی پلو با ماهی  درست میکنم و ایشان نزدیک ۳ خانه است و ناهار میخوریم با سبزی و شور. ایشان به پرنده ها غذا میده. برای فردا با دوستی میخواستم بروم بیرون که خودم کنسلش میکنم. 

استراحتی میکنیم  و گندم برای پرنده ها میریزم و ساعت ۵ میرویم پیاده روی با ایشان و فرشته،  هوا ابری و گرفته  شده است. ایشان با عزیز راه دور حرف میزند،  این زمانیست که ما باید با هم حرف بزنیم و ایشان تنها به کارهای  خودش میرسد. برمیگردیم و میرود توی آفیس و به کارهای بیزنسی میرسد. برای خودم  چای سبز درست میکنم و بلانکتم را دو خودم میپیچم و تی وی تماشا میکنم. ایشان ۶ پیدایش میشود و چای میخواهد که خودش برای خودش میریزد و میزند کانال دیگر!!پس از دقیقه میگوید ببخشید داشتی تماشا میکردی! این کاراش دیگر  به چشمم نمیاد و ارزش جوش زدن هم ندارند! 

 از کارم ایمیل زدند که حساب بانکیم را به روز  کنم! 

نامه آمده که به ازدواج هم-جنس-گراها' نه میگویید یا بله و حالا باید پر کنیم و بفرستیم با پست. حالا  ازدواج میکنند و باید دستور کار جدایی آنها را جور کنند و سرپرستی بچه ها و... 

رو تختی و ملافه اتاق عزیز راه دور را میکشم و لباسها و رویه های شسته شده را در خانه پهن میکنم. 

شام هم درست نمیکنم و ایشان که خیلی گرسنه میشود دو تا شنیتسل گیاهی،  بورک پنیر و اسفناج و گراتن سیبزمینی توی فر میگذارم و میشود شاممان. 

ایشان برنامه ای از تونی رابیتز تماشا میکند و من هم جسته گریخته میبینم. من آدمهایی را که از هیچ به همه  جا میرسند خیلی ستایش  میکنم. 

بیشنر داستان کامیابی آدمها را میخوانم،  درست مانند زمانی که بیماری بدتر شد و به جای غصه خوردن داستان آنهایی را خواندم که خوب شده بودند. به دنبال دایتی بودم برای بهتر شدن و آن سالها رو به خام گیاه خواری آوردم. 

شبی که روزش از کار بیکار شدم  دنبال آدمهایی گشتم که از کار  بیکار شده بودند  و  زندگیشان دگرگون شده بود.

هر چیز بدی که پیش رویم هست به خودم  میگویم ' همه چیز  روبراه است و ترسی ندارم. باور دارم که چیز خوبی در پیش پایم خواهد بود'. 

این شیوه را در گذشته بلد نبودم و جور دیگری برخورد میکردم؛  این روزها باور دارم  همچون دمی که خود به خود به درون میکشم همه چیز خود به خود فراهم است و به درون زندکیم میکشم . کمتر دست و پا میزنم و کمتر فرو میروم. 


"خدایا سپاسگزارم که از بیراهه نجاتم دادی. سکان دست توست و هیچ پروایی نیست" 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرانک پنج‌شنبه 30 شهریور 1396 ساعت 01:42 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

سلام ایوای عزیزم...
اگر من بودم شاید کارهای ایشان خیلی ناراحتم میکرد.....
ولی خیلی خوبه که شما انقدر راحت ازش میگذری...
حتی تو نوشتن درباره ماجرا هم راحتی....
کاش منم بتونم راحت با اینطور چیزها کنار بیام.....
عاشق جمله های پایانیه پست هات هستم....

سلام فرانک جان، من هم آزرده شدم و حالا هیچ چیز به اندازه آرامشم مهم نیست برایم. ایشان با خودش هم نامهربان است و من نباید انتظار دیگری داشته باشم. یاد نگرفته از زندگی لذت ببرد و سالها من را هم مانند خودش کرده بود که در یک لوپ با سرعت میدویدم و حس میکردم چه آدم موفق و کاری هستم! پس از زمانی دیدم چه بدبختم چون فقط میدوم! چندین سال توی این خانه بودم و ندیده بودم درختای پشت اتاق خوابم پاییز پر از گل صورتی هستند. زمانی که درجه را پایین کشیدم تازه دیدم چه اندازه نابینا بودم ان سالها! ایشان مرد بسیار خوبیست و به اخلاقیات پایبند. بار زندگی همه جوره روی دوش ایشان است و من خیلی از بالا و پایین ها را ندیدم.
من هم استرسش را بیشتر نمیکنم و برای خودم توی دلم خوشم.
امیدوارم این جمله ها به کار کسی بیاید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد