رابرت دنیرو

خواب میدیدم که دارم کمکت میکنم که فرار کنی؛  توی راه "رابرت دنیرو" را میبینم و سوییچ بنزش را میگیرم و فرار میکنیم. جلوی آن ساختمان بلندها ایستادیم که کیف پول خواهرم کنار زنگهاست. از خواهرم میپرسم کیف تو اینجاست! که میگه کیفش توی کیفشه؛  میگویم این تله است و دوباره فرار میکنیم!! توی اتاق کوچکی نشستیم پشت حصیر و آدمکشها آن سوی حصیرند؛  ترانه علیدوستی بلند میخندد(کنار دست مابود) که بهش میپرم الان مارا دیدند  و باز هم فرار میکنیم. توی اتاق یک هتلیم و زنی همراه توست،  در اتاق را میزنند و آدمکشها دارند در را میشکند؛  تو و آن زن را از پنجره میفرستم روی پله اضطراری ساختمان و برمیگردم پشت درتا نگذارم  بیایند تو. در را میشکنند و روی پله  ها دنبال ما هستند. 

شما رفتید پایین و من درست پله های زیر پای آدمکشهام،  فکر میکنم از لای پله های فلزی مچ پاهاشون را بگیرم که بخورند  زمین و اسلحه شون بیافته! از خواب  میپرم؛ قلبم تند تند میزند و میخواهم بخوابم تا پاهای آدمکشها را بگیرم!!!یادم میاد اینها  همه خواب بوده؛ روزگاری واقعیت زندگی ما بوده و اینها باقی مانده آن خاطرات تلخند. آن بردنها،  آن ترسها و وحشت ها! 

درونم کسی فریاد میزند "دل به دریا زدگان باز نمیگردند"

ولی رابرت دنیرو چه میکرد توی خوابم!!!!

پنج شنبه گفتم خانه میمانم و هیچ کاری نمیکنم. ایشان رفت با میلک شیک و کراسانش و میوه.  توی  تخت ماندم و مدیتیشن و هیپنوتیزم را انجام دادم. برای صبحانه خودم ماست میوه ای خوردم با سید وتخم آفتابگردان و کدو و سه تا توت فرنگی و نصف موز. پرنده ها هم سهمشان را گرفتند. دوسری لباس توی  ماشین ریختم. دوش گرفتم و کمی خواندم و نشستم پشت کامپیوتر و کارهای آفیس ایشان را انجام دادم. همکار قدیمی که زنگ زد بود  میخواست ببیند چرا دخترک ایمیلش را پاسخ نداده! ۳هفته پیش ایمیل زده برای همکاری دوباره که هیچ کسی جوابش را  هنوزنداده است. گفتم من در کار گرد آوری تیم نیستم و  پیگیری کند با منجر دخترک،  که دوباره ایمیل زد و دخترک بهش زنگ  زده که چون در تله کنفرانسها کم شرکت کردی برای همین بهت کار نمیدهیم؛  حالا خودش جواب ایمیل ده روز بعد میداد یادش رفته!! 

بهش گفتم برای  من بهتره با تیم قدیمی کار کنم چون همه چیز را می‌دانند و کمتر زمان و انرژی می‌گذاریم. جواب این بود که میخواهم به افراد جدید شانس بدهیم. ورزش کردم با دستگاه و باران  تندی هم میبارید. به دوستم زنگ  زدم که بروم پسرش را از مدرسه  بیاورم که گفت خودش میرود. چند تا سیب زمینی پختم تا برای شام کوکو سیب‌زمینی درست کنم. با فرشته پیادهروی میرویم ولی قبلش به پرنده ها غذا میدهم. با خواهر جانان هم حرف زدم. کوکوها را سرخ کردم؛  یک سری سیبزمینی و پیاز  و چیلی و یکسری با هویج و بروکلی و پیاز و سیب زمینی. کنارش هم زیتون و گوجه و شور و خیارشور گذاشتم. چای هم دم کردم. کارهای آفیس ایشان را هم فرستادم رفت. 

ایشان میاید و زود شام میخوریم و تمیز میکنیم. برای فردا لیست خرید مینویسم  تا از سوپر بخرم. به دوستم هم پیام دادم که فردا با هم برویم. 

شب با ایشان فیلم می‌بینیم و با فرشته کوچولو بازی میکنم. 

چشمهامون که گرم شد صدای پایی روی شنهای جلو خانه آمد؛  فرشته  کوچولو تیر از کمان دررفته پرید و رفت و ایشان در پی آن. گفتند گربه بود ولی به گمانم آدم بود چون صدا بلند بود یا روباه شاید! 

باران تندی میباردو باد هوهو کنان درختها را خم میکند. 

زمانی که شمع  اتاقم را روشن میکنم خدا را شکر میکنم برای اتاقی که دارم،  برای تختم،  نور شمع،  دستهایم،  فندک،  برای تختم، بالشم،   برای صدای باران،  برای خانه ام،  برای گرمای تن فرشته کوچولو،  برای صدای نفسهای ایشان،  برای آرامشم،  برای تنی بی درد، برای دوست داشتن و دوست داشته  شدن،   برای روز خوبی که داشتم،  برای فردای خوبی که خواهم داشت،  برای داشتن خدای مهربان؛  خدایا سپاسگزارم.  



<<هر آنچه که نیاز دارم از پیش برایم فراهم شده است>>




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد