همه چیز خوب

ساعت ایشان زنگ میزند و من دلم میخواهد زنگ نزند و بخوابیم. ایشان را رو به راه میکنم و میرود. خودم به تخت برمیگردم و دارم فکر میکنم چه روز خوبی امروز خواهد بود. هیپنوتیزم را انجام میدهم و میخواهم مدیتیشن را انجام بدهم که دوستی پیام میدهد که به جای جمعه امروز برویم کافی بخوریم و هم را ببینیم. کمی فکر میکنم و بالا و پایین میکنم و میگویم باشد برای ساعت ۱۱ هم را قرار است ببینیم. ساعت ۹ بلند میشوم و ماشین راروشن میکنم چون هوا خوب و آفتابیست. دوش میگیرم و کرمهام را میزنم وریمل هم میزنم و لباس میپوشم یکسری دیگر لباس توی ماشین میریزم  و ۹.۴۵دقیقه  با فرشته میروم پیاده روی و ۱۰.۱۵ برمیگردیم. شلوارم را عوض میکنم و پانچو میپوشم ولباسها را بیرون پهن میکنم. کرم پودر سبکی میزنم و ۱۰.۴۰ دقیقه بیرون میزنم و ماشینم را استارت میزنم و هیچ صدایی نمیدهد. باتری ندارد حالا دارم فکر میکنم کی بیرون  رفتم آخرین بار! به دوستم زنگ  میزنم که من نمیتوانم بیام. به دوست دیگری که نزدیکم زندگی میکند زنگ زدم که او هم بیرون بود و بعد از ظهر برمیگشت. 

دیدم آقای همسایه ماشین میشورد رفتم ببینم که چارژر دارد یا نه که آمد و چارژرش را زد و کاررا ه انداخت و ازش خیلی تشکر کردم و  به دوستم زنگ زدم  و گفتم من دارم میام کمی دیرتر. تا ۱ با هم بودیم و حرف زدیم. یکی ازدوستانش هم همراهش بود و حرف ما دور و بر ایران و زندگیمان در اینجا و یاد روزگار  قدیم بود. کمی هم دوست دوستم از فیلم حرف میزند که من در اینجا هیچی نمی گویم  چون چیز زیادی نمیدانم. خداحافظی میکنم  و میروم شاپینگ سنتر را میگردم. به دنبال لباسم که هیچ چیز چشمم را نگرفت. میروم میوه فروشی و به دارند،  خدایا شکرت. دوتا بزرگ میخرم تا خشک کنم برای خودم دم کنم.دوتا آناناس و دوکیلو سیب و ریحان میخرم. یک ژاکت خوشگل و یک پلیور مشکی و یک کلاه میخرم و به سوی ماشینم میروم. از آنجا به مارکت میروم و نارنگی،  لبو،  شلغم، پرتغال خونی،  انگور،  فیله مرغ و یک دسته گل نرگس هم میخرم. به دنبال خمیر پیتزا هستم که ندارند،  یک بیکری هست که دارد ولی سیر دار هست. به پسرک خوشرو میگویم سیر دارد و صاحب بیکری به پسرک میگوید برو به حاجی بگو برایش ساده بزند. میگویم آدرس بده خودم میروم میگوید  نه پسرک خوشرو میاید. با هم میرویم و به آقای نانوا میگوید که برای من ساده بزند و آقای شاطر گیج شده ولی میزند. بسیار خوشرو و مودب است. با هم گپ میزنیم،  دوتا نان هم میخواهم  که میگوید برایت تازه میزنم. 

یک مغازه کوچک دارد،  سه ماه  است که بازکرده، غذاهای خودشان را دارند و سوپ.

میگوید سی سال پیش ایران بوده؛  در تخت طاووس کار میکرده. از دختر ارمنی میگوید که بهش خیلی محبت میکرده و هم را دوست داشتند.این مانند خواهرش و آن به چشم همسر آینده. میگوید بار دیگر  بگو به اندازه فرت میزنم اینها بزرگند خیلی. میگویم فر من هم بزرگ است. 

هر چی میگویم در جوابم چشم میگوید و من را شرمنده میکند. نانها ی داغ و برشته را می گیرم و میگویم الهی جوری چرخش بچرخد برایت که صاحب ده تا بیزنس بشوی. الهی آمین.

توی مارکت یک خانم ترک میپرسد  از کجا گرفتی که نشانی میدهم. یک خانم افغان به فارسی میپرسد!!که نشانی میدهم،  بهش تعارف میکنم و با خوشرویی تشکر  میکند. 

سرراه برنج،  گندم برای پرنده ها،  سوسیس و کالباس و خیارشور میخرم و برمیگردم خانه. به دوستم زنگ میزنم که با فرشته ها برویم پارک و بازی کنند. که زنگ میزند سر کوچه شما هستم. مرغ و سوسیس و کالباس را توی یخچال میگذارم و میرویم پارک. فرشته ها تا ۵ بازی میکنند و میرویم در خانه دوستم  تا کمتر گریه زاری کنند. دوستم از درختش لیمو داد و با اصرار پر میکرد کیسه را. 

۵ دقیقه بعد خانه هستم و خریدها را سامان میدهم و ماشین ظرفشویی را خالی میکنم و نانها را برش میزنم و چای  دم میکنم. ظرف میوه  را پرتر میکنم و لباسها را جمع میکنم که باید بالا پهن شوند. 

ایشان میرسد و حالش خوب نیست. ازمن گرفته! 

برایش شلغم درست میکنم و چای گرم میریزم. بالا میروم و لباسهای خشک شده  را جمع میکنم و نیمه  خشک ها را پهن. 

تلفن زنگ میزند و ایشان جواب نمیدهد. موبایلم زنگ میزند و مادرم است که خانه هم زنگ زده. کمی حرف میزنم وچای هم میخورم. ایشان شام نان و پنیر میخواهد و پیتزا نمیخورد. لباسها را تا میکنم و توی کشوها جا میدهم. 

غذای فرشته کوچولو را میپزم و شام سبکمان را با نان تازه میخوریم. یک پیام برای دخترک روانه میکنم که گفته به من نگفتی وسایلت  را برگرداندی !!حالا فردا آفیس میروم. 

کمی وبلاگ میخوانم،  کمی فیلم میبینم و سرفه میکنم و سرفه میکنم. 

یک فیلم میبینیم درباره دختران ژاپنی و تنفروشی از سن پایین و استفاده از کودکان در صنعت مخرب پ-و-ر-ن!!

 وحشتناکه)):

امروز صبحانه یک لیوان آبمیوه تازه و با دوستم کافی و تست کشمشی با کره خوردم. با چای عصرم یک تویکس و چند تا کشمش و توت و بادام،  شام دوتا کف دست نان با پنیر و گردو وکره و مربا خوردم. چند لیوان دمنوش دیتاکس  و آبجوش هم خوردم.

باید بروم صورتم را بشورم و مسواک بزنم و یک لیوان آبجوش بخورم. 

امروز یادم رفت پرندها را غذا بدهم!

چرا برای ایشان سوپ درست نکردم!!

همسایه خوب، نانواهای خوب،   دوستان خوب، هوای خوب،  فرشته های خوب،  همه چیز خوب. خدایا سپاسگزارم  سپاسگزارم سپاسگزارم. 

<<امروز هر دم میگویم من خوش شانسترین آدم روی زمین هستم>>

نظرات 3 + ارسال نظر
یک خانم پنج‌شنبه 2 شهریور 1396 ساعت 17:57

مصتکی صمغ درختی از خانواده پسته است .در عطاریهای ایران یافت می شه

دستتون درد نکند، نه این دیگر اینجا پیدا نمیشود و باید از ایران آورد

تارا سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 23:09

خوشحالم تونستی (به) بدست بیاری .من به ها رو با رنده درشت رنده می کنم .داخل تابه با حرارت خیلی ملایم تفت میدم بعد که رنگش رو به طلایی و قرمز رفت خاموش می کنم .داخل نایلون در یخچال نگه میدارم .دمنوش به با کمی گلاب یا عرق بهارنارنج ترکیب خوبی میشه و لذت بخشه.

نوش جانتون؛ معجون خوبیست. من تنها دو تا خریدم و فکر کنم باید بیشتر بگیرم.
حالا باید خرد کنم و بگذارم خشک بشوند. با بهار نارنج و گلاب خیلی خوب میشوند.

یک خانم سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 20:24

سلام برای سرما خوردگی بارهنگ خوبه
یک ترکیب عالیه دیگه اگه تابستان باشه به مقدار مساوی شکر قرمز رازیانه و هلیله سیاه رو می کوبیم و در گلو می ریزیم
اگه زمستون باشه هلیله سیاه شکر قرمز و مصتکی رو می کوبیم می خوریم تا یک ساعت بعد چیزی نمی خوریم

سلام
سپاسگزارم برای زحمتی که کشیدید؛ همه چیز طبیعیش خوب است. حتما درست میکنم هرچند مصتکی نه میدانم چی هست و کجا باید پیدا کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد