فرشته خوش قدم

پنج شنبه ایشان را با میوه و اسموتی و آب پرتقال و کراسان راهی میکنم. خودم توی تخت دراز میکشم و مدیتیشن میکنم. به آرایشگرم پیام میدهم و جواب میدهد جمعه صبح بروم. آبمیوه تازه میخورم با آب و داروم و دوش میگیرم و میزنم بیرون. 

ماشینم بنزین ندارد،  اول پمپ بنزین و باک را پر میکنم. سر کار میرم و کمی کار میکنم و بر میگردم سر راه نان تافتون تازه میخرم و میروم  به سوی شاپینگ  سنتر در اندر دشت  نزدیک خانه. 

اول پست میروم و یک بسته و یک نامه پست میکنم. تویزارآس برای خرید اسباب بازی میروم. چه قدر پلاستیک! چیزی به دلم نمیشیند. به بانک میروم و کار بانکی انجام میشود، به دوستم زنگ میزنم و میپرسم چه چیز دوست دارد که میگوید کتاب برایش بخر. یادم میاد وقتی بچه بودیم برای ما کادو کتاب میخریدند. سه بچه گربه،  سیندرلا،  سفیدبرفی،  پیترپان،  شنل قرمزی و کتابها انگار زنده بودند چون عکس عروسکها بودند و دکور زیبایشان. کتابهای امروز چیزهای عجیب و غریبند! 

از سوپر که برای ایشان کراسان،  خوراکی فرشته کوچولو، دستکش،  کیسه فریزر، کنسرو عدس و لوبیا  برای آفیس ایشان خوشبو کننده،  چای و شیر میخرم. 

یک لیوان آب آناناس میخرم. سرراه  به تارگت میروم و یک عروسک میخرم برای دختر دوستم. 

از جای دیگر یک بیلچه کوچولو برای ایشان میگیرم. به  فروشگاه دیگری میروم  و چشمم لگوها را میگیرد و میخرم. حالا باید عروسک را پس بدهم ولی حس بالا رفتن و برگشتن  ندارم. سر راهم از سوپر دیگر کره،  ماست و موز و از میوه فروشی پرتقال و نارنگی و گوجه فرنگی میخرم. کادوی دوم را نخریدم. 

یه آفیس ایشان میروم و خریدها را میدهم. باران زیادی میبارد و ۴.۱۵ خانه هستم. سیم کارتهای جدید هم رسیدند.فرشته غمزده است ولی بیرون نمیتوانیم برویم. برای شام کوفته درست میکنم با سبزی خوردن و نان تازه. ایشان ۸ میاید و شام را  میخوریم. 


ایشان با خستگی در حال خواندن مقاله است،  ۱۰ شب سیم کارت را فعال میکند و اشتباهی دوبار پرداخت میکند. دوباره هوچی گری ایشان آغاز میشود،  به کسی که این کمپانی را معرفی کرده دری وری میگوید،  به برق کار دری وری میگوید!! به کمپانی دری وری میگوید. به کمپانی که اینترنتمان با آنهاست هم دری وری میگوید!!!میگوید کمپانی کلاه بردار است و پولمان را میخورد.  من آرام نشستم و حرف نمیزنم،  از دعوای آخر گفتم به من ربطی ندارد که ایشان منفی است که ۹۸% مواقع هست. به من ربطی ندارد که ایشان را وادار کنم مثبت فکر کند و روحیه بدهم.   نزدیک یک چهارم قرن تلاش کردم و مسخره شدم،  توهین ها را تحمل کردم. دیگر به من ربطی ندارد،  تلاشم را کردم و پاسخی نگرفتم و ایشان همانی که بود هست. این کار مادرش بوده که مادرش از خودش بدتر است. من باید روی کار خودم تمرکز کنم،  دروغ چرا زمانی من را هم مانند خودش کرده بود. ترسها را به جانم میانداخت و همه استرسها را به خانه میاورد و روی من خالی میکرد. 

فقط میگویم  خسته بودی و اشتباه کردی،  اولین نفر نیستی و فردا زنگ بزن. ۱۰ دقیقه بعد آرام شد و رفت توی تخت و حالش خوب بود. 

مدیتیشن میکنم و میخوابم. فرشته  کوچولو روی من راه میرود و روی پاهایم میخوابد. تشک برقی را خاموش میکنم که گرمش نشود. 

از اینکه به پاهایم چسبیده خدا را شکر میکنم. 

خداوندا سپاسگزارم که فرشته را به خانه ام فرستادی و روزگارم دگرگون شد. آمدنت  بهترین بهترین رویداد زندگیم بود. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد