یکشنبه دوباره ساعت ۳ صبح بیدار میشوم و کمی کتاب میخوانم و شکرگذاری میکنم و طلوع خورشید به خواب میروم. ایشان و عزیز راه دور به کارهای عمرانی میپردازند و ۸.۳۰ از خانه بیرون میروند برا ی کارشان. یک بسته گوشت برای کباب بیرون میگذارم و به تخت برمیگردم و تا ۱۰ میخوابم. کار چندانی ندارم، یعنی دارم ولی گذاشتم برای فردا. تخت را جمع میکنم ولی دو تا لحافها و روکش دوتا لحافها ی دیگر را میاندازم توی ماشین. برنج میخیسانم و پیاز را میریزم تو میکسر تا پودر شود و به گوشتها میزنم. پرندها را غذا میدهم و دوش میگیرم. ایشان و عزیز را دور ساعت ۱۱.۳۰ برمیگردند تا بقیه کارها را انجام دهند. براشون شیر موز درست میکنم و لقمه نان و پنیر و دوباره میروند. پیلاتزم را انجام میدهم وبرنج را دم میکنم و یک بسته زعفران را پودر میکنم و توی جار کوچولوش میریزم. با فرشته کوچولو میرویم که بیرون که آنها میرسند و چمنها را میزنند و برگها را جمع میکنند و بساط منقل رو به راه شده. کبابها و گوجه ها را سیخ میزنم و پیاز و ماست موسیر درست میکنم. وسایلی برای عزیز راه دور آماده میکنم که ببرد. غذا آماده شده و ناهار میخوریم و کمی استراحت میکنیم.
عزیز راه دور ساعت ۵ میرود و ما هم کار خاصی نمیکنیم. روکش لحافها را میکشم و به ایشان میگویم بیا یشینیم هال بالا و کتاب بخوانیم. ایشان میخواهدعاشقانه نگاه کند و شام نان و پنیر میخوریم و شب دیر میخوابیم.
یک کتاب برای گرم شدن چشمم میخوانم که داستان کلیشه ای دخترکی جذاب و زیبا ست که خاطرخواه دارد و گرفتار عشق پسر مغروری شده و چند تا دوست دارد که همیشه هستند کنارش و با هم گریه میکنند و یک رقیب هم دارد و ارثیه زیادی هم بهش میرسد.در خانه ای زندکی میکند که یک مستخدم زن و مرد هستند و از دوری دختر گریه میکنند. انگار صد بار این داستان را جایی دیگر خوانده ام، انکار نویسنده های ما ابتکار ندارند. حتی الان اسمش یادم نمیاید!
یکشنبه آرام و تنبلی بود. دستهایم خشک است و هیچ کرمی فایده ندارد. با خواهرم حرف میزنم، دلم برای چشمهایش تنگ شده و برایش خوشحالم.
خدایا سپاسگزارم برای همه چیز، برای همه چیزهای خوبت.
سلام....از این رمانهای کلیشه ای زیاد شده...
سلام، این همه انرژی و پول و وقت که یک کپی دیگر وارد بازار بشه. حالا من چرا میخونم این را