نعمات های بی پایانت

ایشان امروز صبح تصمیم گرفت سر کار نره؛  باشه خیلی هم خوبه.من ۷.۳۰ بلند میشوم و توی تخت یادداشت کارهای روزانه ام را مینویسم کمی درد هم دارم. از فردا رسما سر کار میروم. 

۸ دیگر بلند میشوم و غذای برای پرنده ها میریزم. دستشویی میروم و دستهامو کمی روغن میزنم و دستکش هام را میپوشم و خا نه ر ا گردگیری میکنم. فکر میکنم ناهار چی درست کنم که یادم میافته دو تا دسته اسفناج توی اون یکی یخچال دارم که شسته نشده. ایشان دوش میگیرد. دسنکشها را در میارم و چای دم میکنم و صبحانه را آماده میکنم. یادم باشد نان بخرم. گفتم کم کم خرید میکنم اینه که یک چیزهایی توی خانه تمام میشود. ۲ سری لباس توی ماشین میریزم و یکسری تیره بعد از دوش گرفتنم. 

صبحانه تمام میشود و دسته های اسفناج را کنار سینک پاک که نه فقط ریشه ها ش را میزنم و توی سینک میریزم و آب روش میگیرم. دستشویی ها را تمیز میکنم. هنوز نمیدونم چی باید بپزم!ایشان فرشته کوچولو را میبرد بیرون و من تمام پنجره های ناهارخوری را باز میکنم تا هوا و انرژی در خانه وارد شود. بالا را جارو میکنم و میام سراغ آشپزخانه. یک بسته گوشت چرخکرده بوقلمون بیرون میگذارم و میخواهم کوفته درست میکنم که با ادویه مزه اش فرق میکند و مزه اش زیاد غریب نیست. کوفته بدون گوشت هم خیلی خوشمزه میشود،  کیه که قبول کند!ایشان بر میگردد و تند تند پنجره ها را میبندد. 

راه آب  سینک را بازمیکنم و آب هورت کشان میرود پایین،  دوباره سینک را پر میکنم. لیست کنار تلفن را تیک میزنم. برنج با باقالی آبکش میکنم و با آب سرد میشورم،  با تخم مرغ و شوید به گوشت اضافه اشون میکنم و ورز میدهم. چه زود و آسون بود؛  توی دلشون هم پیاز داغ و آلو و گردو زرشک میگذارم و کمی روغن روی حرارت کم میگذارم و کوفته را میچینم توی تابه و درش را میگذارم،  اینجوری کوفته خودش را می گیرد و وا نمیرود. توی این فاصله آشپزخانه را مرتب میکنم و ظرفها ی صبحانه را توی ماشین میچینم. کوفته ها را ۱۰ دقیقه بعد در میاورم و یک پیاز کوچک توی همان تابه سرخ میکنم و پوره گوجه توی فریزر آماده دارم و روش میریزم تا با هم بجوشند. دوستم پیام میدهد که بیا با هم باشیم که جوابم نه هست چون هم ایشان خانه است و هم حال و حوصله هم نداشتم و کارهام هم مونده. یعنی چند بار دیگر  اسفناجها باید شسته بشه!؟ ایشان برمیگردد چون  ساعت ۱۲ باید دکتر باشد وکلا در خانه مهمان است. از چند تا کاری که بهش گفتم فقط دوتاش را آنهم با کلی تاخیر انجام داد! 

پایین را جارو میکنم و حمام میروم. ناهار آماده است  و آفتاب روی میز ناهارخوری افتاده وهوا سرد و آفتابیست؛  امسال زیاد باران نیامد. 

فرشته کوچولو به برگهای سرگردان پارس میکند،  آخرین بار ماشین را روشن میکنم و ماست و موسیر درست میکنم در کاسه لعابیی که از سر بازار بزرگ خریده بودم. آخرین تکه  های نان را  نان را توی تستر میگذارم. سفره قلمکار را روی میز میاندازم،  ایشان بشقاب و قاشقها را میبرد. کوفته ها را میکشم و برای فرشته هم مرغ گرم میکنم.یک تکه کوفته هم برایش میگذارم. برای ۵ تا کوفته ۱ پیمانه برنج ریختم؛  از قورمه سبزی کم کالری تر است. ایشان بعد از نهار سفره و ظرفها را جمع میکند و کمی را با دست میشورد و کمی را توی ماشین میگذارد. 

من لباسها را بیرون پهن میکنم و میرویم در اتاق آفتابگیرمان و روی لیزی بوی درازمیکشیم. کتابم را میخوانم و کم کم مانند گربه شل میشوم و چرت میزنم. ایشان هم همینطور؛  فرشته کوچولو گرمترین جای آفتابی را انتخاب میکند و خر خر میکند. 

ساعت نزدیک ۴ شده که از خواب میپرم و گردنم درد گرفته چون بد خوابیدم. هوا سرد شده،  هیتر را زیاد میکنم  ولباسها را جمع میکنم و بالا توی اتاقی روی رخت آویز پهن میکنم. این اتاق امور لباسیست. اتو و خیاطی و حالا هم رخت آویز(اسمش رخت آویزه به امید خدا)!

ایشان دوباره رفت پیادهروی با فرشته کوچولو ولی من نرفتم. فقط چای دم کردم. کیفم را جمع میکنم؛  دوستی زنگ میزند و دستم بند است و جواب نمیدهم. یک بسته کوشت چرخکرده میگذارم توی یخچال برای فرداشب کباب تابه ای درست کنم. چند پیمانه برنج هم خیس میکنم اونهم برای فردا. چای میخوریم با رولتهایی که دیشب درست کرده  بودم. موهایم را بیگودی میپیچم. شام درست نمیکنم،  دوستی که برایش هلیم برده بودم زنگ زد و تشکر کرد و کلی حرف زدیم. کمی کتاب میخوانم؛  کمی تی وی میبینم تا سریالم شروع  بشود.  اسفناجها را خرد میکنم و بسته بندی میکنم که بروند توی  فریزر. دو تا لیوان آبجوش میریزم و سریالم را تماشا  میکنم. به فرشته کوچولو غذا میدهم و ایشان میوه پوست میگیرد و میخوریم. یک کاسه چیپس برای خودم میریزم و میخوریم با ایشان. 

باد شب را هو هو کنان میدرد و خواب فرشته کوچولو را بر هم میزند،  برای فردا باید موبایلم را شارژ کنم؛  بطری آبم را بردارم. کرم هم لازم دارم. 

ماشین را روشن کنم و صبح برای فرشته غذای تازه بپزم. ایشان پیش دستها را جمع میکند و گرسنه است. 

سالهاست از بدنم تشکر میکنم که همراه من هست؛  از تک تک سلولهام سپاسگزارم  و دوستشون دارم،  

خدایا سپاسگزارتم برای همه چیز های خوبی که به من دادی؛  حساب موهبتهایت از دستم در رفته است. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد